
(1)
تنها گذاشتن خودم…
بدون آيينه اي در برابرم…
ديوار كشيدنم
بدون پنجره اي
آري ،کم کم تهی میشوم ازخودم
و چیده می شوم بر دیوارِ دورم
این آجران
لحظه های بی هویتی ایست…
سخت، محكم و بلند مثل غرورم
و ديوار دورادورم
مرا از ترس هيولای پیرامونم
و درونم
در آغوش گرفته…
و مرا از ترس
هيولا در آغوش گرفته
هيولا در آغوش گرفته
مرا از ترس ديوار دورادورم
(2)
و قلبم كه مي تپد
پژواك دردهاست كه در سنگ-تن جان من
جاري مي شود از گريز
جون نيست راه گريز
ناگزير
تشديد ميكند مرا
در بسامد موجهاي خويش
(3)
ديوار را فرو نمي ريزم ، بيهوده كوبه بر ديوار نزن ،
بيهوده است كوبه ،
جز به لرزه در آمدن 4ستون خوش خياليم
وحشت آن روز تنم را مي لرزاند ،
روزي كه ديوار را فرو ريزم و تو را ببينم
و در لجن زار سكون و تكرار خودم را
، و تنهايي مرا در خود فرو كشد
روزي كه ترا ببينم و ديگران را
و هزار تكه آِيينه ي شكسته
كه از انعكاس تو
از انعكاس ديگران
هزار بار مرا در خودم شكند
وتنهايي چون خلا
مرا در خود فرو كشد
نوشته شده در دست نوشته ها